زندگی عزیز من



من دیدم،یک جوانه ی سبز رنگ برسرشاخه های درختان حیاط،مدتهابودن زیرمصیبت وسختی وسرما خفته بودند،من دیدم یک اشتیاق برای ماندن و هزاران بار سرود بهارراخواندن،من دیدم جوانه ای رو که صبح به من لبخند زد و ذرات شادی را به جان وروحم تزریق کرد،من دیدم یک روح پرقدرت و پرانرژی را در جوانه ی سبزرنگی که بعد ازاین همه مشقت هنوز زنده بودومیخندید،من دیدم ابرسیاهی که در اسمان ازشوق همین جوانه گریست،من دیدم پروانه ی کوچکی رو که پر غرور گرداگرد این جوانه میرقصد واوازسرمیدهد،من دیدم حون کوچکی رو که قصدکرده بود از درخت بالا برود وجوانه رو دیدار کند،من قطرات شبنمی رو که عاشقانه تن این جوانه رونوازش میکردند،من دیدم ،من لابه لای این همه اتفاق،لبخندخدارادیدم

 

+عنوان از شعری از حامد نیازی


خواب بودم که صدایم زدندکه15دقیقه بیشترنمانده که سال کهنه رو بدن وسال جدید رو تحویل بگیرن.

تنهاکاری که تونستم بکنم قران رو برداشتم ودر قلبم فشردمش وبه خداهزاران بار گفتم فقط سلامتی بده،فقط سلامتی،اخر بعد ازان زمستان سرد و سیاه ومصیبت بار یک عمر ارامش وسلامتی رو میخواستم برای امسال نه بلکه برای تااخر عمر،نه فقط برای خودم بلکه برای خانواده م.

راستش را بگو امسال از ته قلبت چه ارزویی کردی؟

امسال رو باید خیلی سبزوبه رنگ سلامتی شروع کنی وبه پایان ببری:)


مثل گم شدن آن ذره ی نانو در وسعت کهکشان ،حس گمشدگی وسردرگمی دارم،میدانی اسفندماه هرسال داستان همین میشود که با حجم کثیری ازدلتنگی به بازارهای شهرمیروم واز میان هزاران ادمی که ازکنارم رد میشوند درجستجوی یک عدد اویِ من هستم،خیلی بی هدف از پشت شیشه های مغازه ها روسریها ولباسهای قشنگ قشنگ رو نگاه میکنم وبه ارامی سوی دیگر میروم،نمیدانم چی بخرم که دلت را باخودم ببرم وتو بازآیی،نمیدانم چه گلی رابرایت بخرم که با شمیمش راه خانه ام را بیابی،نمیدانم چه غذایی را بپزم که بابویش مست شوی وبیایی،نمیدانم خانه ام را چگونه آراسته کنم که دلت اسیرش شود وبمانی،نمیدانم چه بپوشم که دلت به این عشق محکوم به حبس اَبَد شود،نمیدانم، نمیدانم، حتی نمیدانم چه دعایی کنم که نامت را در شناسنامه ام ثبت کنند.خیلی خسته ودلسرد دلم را برمیدارم وبرمیگردم خانه و دفترم راکه چندتابرگ بیشترنمانده که کل سال را روایت کرده باشم بازمیکنم و مینویسم من خواستم وتو هم خواستی اما قسمت نخواسته هنوزدردریای افکارم غرق میشوم وتصمیم میگرم ازفرداصبح با قسمت حرف بزنم وراضی اش کنم که رخصت دهد تو درسال جدید کنارم باشی وسالی شیرین را به من تحویل بدهیازدریای افکارم  به ساحل می ایم وکتاب چشمهایش را برمیدارم وچندصفحه اش رامیخوانم و باز به یاد چشمهای تو به خواب خوبی فرو میروم،خواب میبینم که دستانم رامحکم گرفته ای ودرگوشم زمزمه میکنی می آیم،من و روزهای خوب می آییم کمی ارام باش،همین که امدم صورتت را نگاه کنم دستان خواب مارا ازهم جداکرد،ازخواب که پریدم چشمم به دفترخاطراتم افتاد یک کسی در صفحه جدیدش نوشته بود اویِ تو به خانه می آیدغم مخور،میدانم که پیشم امدی ووقتی خواب بود یک دل سیر بهم نگاه کرده بودی وبعدرفتی ،مطمئنم خودت امده بودی چون اولین غنچه گل شمعدانی به جهان چشم گشود،می آیی به تمامی این زندگی جان میدهی ومیروی وهمه چیز را زنده وسرشار از زیستن میکنی اما نوبت به من که میشود فرصتت تمام میشود من هم زیر جمله ات در دفترخاطراتم مینویسم اویِ من بازآی که اندک جانی مانده#محدثه


اسفندماه که رویت شد برایش اسپند دود کردم و صدقه انداختم که اتفاق بدی در این ماه نیفتد ودرهای رحمت و ارامش وخوشبختی به زندگی مان سرازیر شود اخر بعد ازان همه سختی ومصیبت که یازده ماه با ان دست وپنجه نرم کردیم ودم نزدیم دیگر وقت ان رسیده است شَهد خوشی و خوشبختی کاممان را شیرین کند و اتفاقات گذشته رو از یادمان بِزُدایَد،اسفندماه که امد به دنبالش صبر رفت و انتظاار امد،نگرانی و دلهره های ناگهانی امد،دل بیقرارترشد و اوضاع حال واحوال به کل تغییرکرد،مگرچه شده؟نمیدانم.میدانی دیگر مثل گذشته منتظر امدنت نیستم،برای امدنت دعا نمیکنم، خانه وزندگی رو تمییزنمیکنم،به انتظار امدنت روزها نمینشینم،شعری نمیخوانم،فالی نمیگیرم،به خرید عید نمیروم،حیاط رابرای امدنت اب وجارو نمیکنم، نمیگویم که نمیخواهمت یا به فکرت نیستم نه اصلا هم میخواهمت وهم گاه گاهی به تو فکرمیکنم اما برای امدنت بیقراری نمیکنم ،میدانی امدنت را دست خدا سپرده ام،هرموقع که خدااجازه داد وامدی باتمام وجودم تو را میپذیرم ومیگویم به زندگی ام خوش امدی اماالان فقط منتظر لبخند پهنی از سوی خداهستم،فقط میخواهم مثل گذشته سالم باشم،میدانی سلامتی ام را پای امدنت خرج کردم وحال که بیمار شدم قَدرِ سلامتی دستم امده،هرموقع امدی تمام لحظاتمان رو شعر یا رمان عاشقانه میکنم ، دعا کن که تمام اتفاقات خوب برای همه بیفتد وبعد برای من وبعد برای خودت#محدثه

 

+عنوان پست یکی از اشعار فاضل نظری


گاهی به وسعت یک شهردلتنگم و هیچ عنصری قلب و روحم راارام نمیکند،بیقرارم واسه کی وواسه چی رو نمیدانم فقط به خوبی میدانم باید شب خیلی زود بخوابم و تمام دلتنگیهایم رادرخواب بگذارم وبه روزبعدی قدم گذارم،میدانی منِ خواب با منِ بیداریهافرسنگهافاصله وتفاوت دارد،نمیگویم در دنیای خواب حالم خوب است نه!گاهی درد کشیدنهاحتی در خواب خیلی شدیدتروعمیقتراست وجای جراحتش حتی روی دل میماند،گاهی خوابها را نمیشود فراموش کرد درست مثل یک زخم یایک خاطره قدیمی وکهنه درمقابل چشمانت میماند،میماندتاابد پیش خودت،گاهی خوابها رو نمیشود از چشمهاجداکردمثل ان رویاهای صادقه ای که بعدازدیدنشان تمام روح وجسمت سرشارازانرژی وشیرینی وعشق است ،میدانی گاهی در خوابها مردن رو تجربه میکنم،ارامِ ارامم انگار هزارسال در مَهدِ اَبد خوابیده ام و گویی در یک چاه عمیق وتاریک بانیرویی عجیب وشدید به درون ان پرتاب میشوم میترسم اما وقتی دقیقترمیشوم نورگرمابخش ولذت بخشی رادرته چاه میبینم که هرلحظه به ان بیشترنزدیک میشوم و سرانجام باان نور امیخته میشوم و تمامیتم نور میشود،به گمانم ان لحظه خدارادراغوش گرفته ام و این ملحق شدن بینظیراست ،به نظرم دیدار انسان باخدابهترین و شیرینترین قرار است، میدانی گاهی که خیلی خسته ای،بریده ای از کائنات و عالم و عوالم،احساس پوچی میکنی، دلتنگی، بیقراری،ارام نیستی، میترسی،خواب ارامت نمیکند، بهتر این است خودت رو با چمدانت ببری و به خدا بگویی هرجاهستی همانجا بیا میخواهم بیایم ببینمت،باتوحرف دارم،کاردارم،از شهر درونت جدابشو،چشمانت روخیس کن،خیلی ارام سفره ی دلت رو پهن کن وخداراصدابزن تا سرسفره ی دلت بنشیند، چشمانت روببیند که بارانی شده ،لبهایت رابگشاوبگو،بگو،بازهم بگو،انقدر بگو تا ذره شوی،ارام شوی،ان وقت لبخند خدا رومیبینی و میبینی که خدا دراغوشت گرفته است،به شهر درونت برمیگردی،به خودت که می ایی میبینی چشمانت خیس وسرسجاده نشستی وکتاب خدا_قران_برروی دستانت بازمانده وصورتت به سوی اسمانهاو لبهایت بی انکه بفهمی در حال مناجات کردن است،به خودت که می ایی میبینی دلت را جاگذاشته ای پیش خدا یالابه لای حرفهای خدا،ارام واحیا میشوی وبازبه زندگی ات برمیگردی وادامه میدهی واین قرارهای عاشقانه تااخرین نفس ادامه دارد، میدانی به گمانم باید پله پله خداراملاقات کنی تااززندان خودت ازادشوی،خدایا من راباتمام خوب وبدم وکرده ونکرده ام بخر،من را عاشقانه بخر.

 

+دلتنگ وغمگینم برای تمام شهدای حادثه تروریستی زاهدان،دعامیکنم وازخدامیخواهم مرگم بصورت شهادت باشد.

+عنوان پست از اهنگ علی زندوکیلی


این روزهارنگ ارزوهام عوض شدن،بیشترفکرمیکنم وبیشتر خیره میشم وبیشتر دعامیکنم وبیشتربه سلامتی فکرمیکنم،اصلابه اینده فکرنمیکنم و دلم میخواد توهمین زمان حال که تا1ماه پیش ازش بیزاربودم ولی الان عاشقشم بمونم،دلم میخواد خیلی شجاعانه وپرقدرت جلوی حرکت عقربه های ساعت وجلوی رفتن زمان روبگیرم وتوموقعیت کنونی ام بمونم اما حقیقتا بی فایده ست،زمان خیلی قویتر وبااراده تر از من به جلو حرکت میکنه و کاری به هیچ بنی بشری نداره،نمیدونم کدوممون مقصریم،من یا زمان؟امامطمئناهرچی زمان بیشترپیش میره من رو باتجربه تر وعاقلتر و قدرشناستر میکنه، هرلحظه دارم بزرگ میشم وهرچی بیشتر میفهمم تازه متوجه میشم هیچ چیز نمیدونستم ،دلم میخواد همیشه کنارخانواده م بمونم ودختر کوچیک بمونم وهیچوقت ازاین خونه نرم ،حرفهای مامانم تازه داره برام معناپیدامیکنه نمیدونم دیرشده یانه امامطمئنم اگه ازدواج کنم بازم دلم میخوادبیشترین وقتم رو توهمین خونه وکنارخانواده م باشم،دلم میخوادتمام لحظه هایی که پدرومادرم هستن رو فیلمبرداری کنم وبنویسم ویا نقاشی کنم وتمام وقت انهارابه اغوش بکشم وقربون صدقه شون برم.

هرچی زمان میگذره کار بابایشترمیشه وشبهاوقتی ازسرکارمیادخونه خسته تر وخیلی زودمیخوابه به گمانم بزرگ شدنمون وبزرگ شدن مشکلاتمون برای باباهم بزرگ به نظرمیرسه وسختترکارمیکنه،بیشترفکرمیکنه وگاهی شبهاتاصبح نمیخوابه وفقط فکرمیکنه به من واینده و.فکر میکنه.

نگرانیهای مامان هم بیشترشده امابااین حال امیدداره.

خلاصه بگم ازاینکه ترم اخرم نگرانی من وباباومامان بیشترشده به گمانم دلیلش فقط همین باشه که ازسال بعد باید چیکارکنم؟!اومدن خواستگارها و ازدواج من بزرگترین اتفاق امسال وسال بعده.

نمیدونم سال دیگه چه اتفاقاتی میفته فقط مطمئنم بایددوره های کاراموزیم رو برم امااینکه بازتواین خونه بمونم یانه یااصلاچه هامیشه رو واقعافقط خدامیدونه وامیدوارم تمام روزهای سال بعدوسالهای بعدبرای همه وبرای من خیروخوشبختی وارامش وازهمه مهمتر سلاتمی ودلی شادباشه.

به ازدواج فکرمیکنم ودعامیکنم که دقیقاهمینطوربشه که میخوام اینکه این اتفاق میفته یانه رو بازهم خدامیدونه.

دلم میخواد بایه پسر سید وصالح ازدواج کنم،واقعاازاعماق دل وقلبم ازخدامیخوام که این فرصت ولیاقت رو بده که بایک سید ازدواج کنم،

امیدوارم هراتفاقی میفته خداته جاده وهدف وارزورویاهام ایستاده باشه وبهم لبخندبزنه وازمن راضی باشه.(آمین)

واقعادعایم کنید

 


امسال ازاون سالهایی بود که شاهد اتفاقات جورواجور زیادی توزندگی بودم،از ابان ماه تلخش که خبرناگواربچه های عمه به گوشمون رسید که حقیقتا یکیش هم درست از اب دروامد وبچه تو شکم عمه براثر یک نقص قلبی فوت شد واذرماهش که با قطع رابطه بابهناز وبعدهم اشتی کنون با خرید هدیه تولد و مجدد قطع رابطه کردنش ازبزرگترین معماهای زندگیم بود که اکنون خیلی مشتاقم هدیه ش رو پس بدم وبگم محبت شیرینتر از هدیه تولده حیف که دیگه نمیبینمش و این هدیه ش مثل تومورسرطانی کنار دل خودم میمونه اما شیرینترین روز اذرروزتولدم بود که باداداش رفتیم کل چهارباغ اصفهان رو پیاده روی کردیم و عصرش هم خونه مامانبزرگ شب یلدایی برگزارکردیم وکلی خوش گذشت واما دی ماهش درگیرامتحانات سخت دانشگاه بودم به قدری که صورتم لاغرشده واحساس میکنم صورتم مثل گذشته جذاب نیست حالایابرای امتحانات هست یابرای اینکه آیه دوستم چشمم زد،چندروز بعدازاخرین امتحان به شدت بیمارشدم وحال وروزخوشی نداشتم و بهمن ماه هم که اخرین انتخاب واحد دانشگاهم رو انجام دادم و ارایشگاه رفتم و ابرووموهام را مرتب کردم و مادرجان عزیزهم یکی از خواستگارای بنده رو پَروندن و دوهفته از بغض گلو رنج میبردم که اولین علائم سرماخوردگی یعنی تب دیشب سراغم اومد وتاصبح کلافه بودم و اب زاینده رود هم برگشته اماخیلی زودمیره وبازهم افسردگی به شهربرمیگرده وخلاصه باید بنویسم که این روزهامشغله های ذهنیم زیادشده مثلااینکه ارشدبخونم یانه؟متاهل بشم یا نه؟کتاب تازه ای بخونم یانه؟ازهمه ی اینهاگذشته بهونه گیروعصبی شدم نمیدونم چرا؟شایدبخاطراینکه ازاینده هیچ خبری ندارم یااینکه خلاصه که مثل جنگجوهاشدم باهمه چیزوهمه کس میجنگم گاهی هم اروم وبیصداهستم مثل نسیم صبحگاهی یا مثل پرنده های مهاجرکه پرسروصدامیان و میرن ودیگه صدایی ازشون نمیاد،نمیدونم این بحران یاجنگ یاانقلاب درونی ویاهراسمی که داره کِی ازدستش خلاص میشم فقط این روزهابهونه گیرومنتظرم،دردمن چیه؟

 


یادم میاد این وبلاگ رو تو روزهایی که درگیرانتخاب رشته دانشگاه بودم تاسیس کردم البته ادرس وبلاگ یه چی دیگه بود ،باورنکردنیه اماحقیقت داره4 سال بی وقفه نوشتم،4سالی که غم نوشته هام از شادنوشته هام بیشترن،به گمانم توی تمام این سالها پدرومادرم همه چیز رویادم دادن جز شاد بودن توتمام مراحل زندگی وکاروتحصیل،شایدچون خودشون هم بلدنبودن یاشاید اونا زیرکانه یادم دادن امامن یادشون نگرفتم!!!به هرحال خیلی غم انگیزه اگه بخوام بگم 4سال غصه ی چیزای بیخودی رو خوردم اماخب گذشته هاگذشته،نمیدونم بعداین چندسال هنوزاینجابمونم وادامه بدم یا مهاجرت کنم یه جای سوت وکور یا توهمین بلاگ بیان یه وبلاگ دیگه بزنم واقعانمیدونم بایداین حجم از نوشته ها رو کجا سرازیرکنم اماحتم دارم که تووبلاگ جدید ازشادیهاوزیباییهای این جهان وزندگی وارزوهاوسرزمین رویاهام بنویسم اونم توروزگاری که زندگی کردن سخت وادبودن وشادماندن سختتره اما خب اگه چشمهاروبشوریم وجوردیگه ای نگاه کنیم هرروزخدا رو بابت زیباییهاش شکرمیکنیم،حرف برای نوشتن زیاده اما حقیقتانمیدونم ازکجا و کی و چجوری بنویسم،نمیدونم حرفهارواینجابنویسم یاجای دگر اما مطمئنا مینویسمشون واینجاروبرای کسب تجربه نگهش میدارم.


باورکردنی نیست اماحقیقت داره که گاهی اینقدر غرق در ارزوهاورویاهات میشی که داشته هات رو فراموش میکنی وپیش خودت فکرمیکنی داشته هات روهیچوقت ازدست نمیدی وبرای ازدست دادنشون هم هیچ ترسی نداری وفقط وفقط برای رسیدن به ارزوهاورویاهات میجنگی وبه هیچ چیزو هیچکس رحم نمیکنی درواقع جنگجومیشوی و بابیقراری تمامی لحظات رو سپری میکنی،هیچ چیزرونمیبینی حتی داشته هات رو،مدام به نداشته هات فکرمیکنی که حکم ارزورویادارن ،هرچی دریای ارزوهابزرگتروعمیقترمیشن بیشتر درش فرومیری وازیه جایی به بعد غرق نمیشی، نابود میشی،کل مسیر روسپری میکنی وتمام پلهاروخراب میکنی چون جنگجویی وجنگندهبله ازیه جایی به بعد یه حوادثی رخ میده که به یکباره تمام ارزوهاورویاهات رو فراموش میکنی وداشته هات رو که ازشدت بیتوجهی درمسیراازدست دادی یاگمشان کردی برایت پررنگترومهم میشن واز اونجا است که تازه دنبال داشته هات میری،وقتی جای خالیشون روحس میکنی غمگینترومضطربترمیشوی وفقط میخواهی تمام راههارفته رو برگردی اما داشته هات رو بازهم داشته باشی همان داشته هایی که به بهای ارزوهات خیلی راحت ازدستشان دادی،برای برگرداندن داشته هایت بیقرار میشوی،غصه میخوری،دعا میخوانی،به یادروزهایی که انهاراداشته اما خوشحال نبودی وشکایت میکردی می افتی،یادناسپاسیهایت می افتی، یاد ارامشی که داشتی واکنون نداری می افتی،مدام به مادرت میگویی کاش همه چیزمثل قبل بود ،کاش غرق ارزوهانمیشدی.ان روزهاوان داشته هایت برمیگردندامازمان میبرد. از 11بهمن ماه سال97تاالان اتفاقات وحوادث زیادی روپشت سرگذاشتم واسترسهای فراوانی روگذراندم امااوضاع الان خاکستری است ومدام به گذشته فکرمیکنم به یادروزهایی که سلامت بودم اماقدرش رونمیدانستم وخیلی راحت به بهای رسیدن به ارزوهایم سلامتی وارامشم رافروختم، ازمایشم روباید به دکترنشان بدهم ونتیجه نهایی روبگیرم فقط خداکندنتیجه اش سلامتی باشد وبس. دیگر ارزویی ندارم جز داشتن سلامتی وارامش.باورکنید بهترین ثروت ادم سلامتی ست کاش همه این رو پیش ازاینکه ازدست بدهندبفهمند. برای من دعا کنیددعای غریبه هازودترمستحاب میشود.


وقتی به بلاگ بیان امدم تازه رتبه های کنکورسراسری امده بود و من درگیرمشاوره رفتن وانتخاب رشته بودم،4سال پیش یعنی 5مرداد94اومدم واینجا وبلاگ زدم،محدثه ی ان سالهابامحدثه ی الان خیلی فرق دارد،من بزرگترشدم ورنگ ارزوهاورویاهاوحتی طعم نوشته هام هم تغییرکردن،دراین4سال اتفاقات بسیاری افتاد،مثلا داداشم دانشگاه قبول شد یافوت ناگهانی پدربزرگ ومادربزرگم،اومدن بچه دوم عمه وازدواج وطلاق دخترعمو وخیلی اتفاقات دیگرحقیقتاخیلی ادمهابه زندگیمون اضافه شدن وخیلی ازادمهاحذف شدن وکلی رویدادهای خوب وبد اومدن ورفتن و محدثه ی دیروز به خواست خداتغییرکرد ومحدثه امروز شد واکنون بعداز4سال تغییرات اساسی تصمیم گرفتم باروبندیلم رو ببندم وبه خانه ی قبلی ام یعنی بلاگفابرگردم جایی که حس ارامش بیشتری داشتم وزمان کُندتر پیش میرفت،تصمیم سختی بود اماگرفتمشاینجارو احتمالا نگه میدارم .

 

+اگرادرس وب جدیدم رو خواستید بگیدتابراتون بفرستم:)


خواستم به خودم یاداوری کنم هیچوقت شرایط برای رسدن به هدف راحت نیست یااینطوربگم که جاده ی موفقیت ،یک جاده هموارومستقیم نیست، اینکه چندماه دنبال یک ازمایشگاه برای گذراندن دوره کاراموزی میگردم و هر لحظه منتظرم ایمیلی به دستم برسد و یا اینکه از صبح تاشب باید رزومه بفرستی که من هم هستم ومن هم حرفی برای گفتن دارم شده روزگار این چندماه منمقصرکیه؟من یا دانشگاه یا وزارت بهداشت؟میخوام بگم دیگه دنبال مقصرنیستم وهنوزهم در من امیدی جریان داره چون خدا هنوز هست و نَمُرده.این روزهابه سرعت میگذرن اما من تمام لحظات واتفاقات و ادمهاتو ذهنم میمونه،باید بدونم که این روزها موقتی هستن وباید بگم که همین که سلامتی وارامش هست شکر،میخوام روزی صدبارباخودم تکرار کنم: زمان بندی خدا بینظیره(محدثه یادت بمونه)

 

+ای وصل تو اصل شامانی(حضرت مولانا)heart


یک ویروس کوچک کل جهان رو بهم ریخته،البته برای مردم عادی خیلی کوچک به نظر می اید اما برای منی که ویروسها رو تاحدودی میشناسم باید بگویم کوچک نیستن و اتفاقا بزرگ هستن به وسعت یک کره ی زمین باادمهای درونش!!!در این روزهاکه همه صحبت از کروناهست باید بگویم خیلی دلتنگ شهر وادمها و دراغوش کشیدنشان شده ام،باوجود تمام بدیهایی که کرونا داشت اما یک حُسن خوب هم داشت و ان این بود که باید یک روز متوجه میشدیم  بوسیدن و دراغوش کشیدن و ازخانه بیرون امدن و درشهر گردش کردن چقدر لذت وتفریح خوبی بود وما قدرش را نمیدانستیم.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آران وب صحبتِ جانانه ایران فارکس گلبرگ یاس فناوري اطلاعات و ارتباطات پوشاک لاکچری خريدار پالت پلاستيکي انتخابات مجلس یازدهم اصفهان