مثل گم شدن آن ذره ی نانو در وسعت کهکشان ،حس گمشدگی وسردرگمی دارم،میدانی اسفندماه هرسال داستان همین میشود که با حجم کثیری ازدلتنگی به بازارهای شهرمیروم واز میان هزاران ادمی که ازکنارم رد میشوند درجستجوی یک عدد اویِ من هستم،خیلی بی هدف از پشت شیشه های مغازه ها روسریها ولباسهای قشنگ قشنگ رو نگاه میکنم وبه ارامی سوی دیگر میروم،نمیدانم چی بخرم که دلت را باخودم ببرم وتو بازآیی،نمیدانم چه گلی رابرایت بخرم که با شمیمش راه خانه ام را بیابی،نمیدانم چه غذایی را بپزم که بابویش مست شوی وبیایی،نمیدانم خانه ام را چگونه آراسته کنم که دلت اسیرش شود وبمانی،نمیدانم چه بپوشم که دلت به این عشق محکوم به حبس اَبَد شود،نمیدانم، نمیدانم، حتی نمیدانم چه دعایی کنم که نامت را در شناسنامه ام ثبت کنند.خیلی خسته ودلسرد دلم را برمیدارم وبرمیگردم خانه و دفترم راکه چندتابرگ بیشترنمانده که کل سال را روایت کرده باشم بازمیکنم و مینویسم من خواستم وتو هم خواستی اما قسمت نخواسته هنوزدردریای افکارم غرق میشوم وتصمیم میگرم ازفرداصبح با قسمت حرف بزنم وراضی اش کنم که رخصت دهد تو درسال جدید کنارم باشی وسالی شیرین را به من تحویل بدهیازدریای افکارم  به ساحل می ایم وکتاب چشمهایش را برمیدارم وچندصفحه اش رامیخوانم و باز به یاد چشمهای تو به خواب خوبی فرو میروم،خواب میبینم که دستانم رامحکم گرفته ای ودرگوشم زمزمه میکنی می آیم،من و روزهای خوب می آییم کمی ارام باش،همین که امدم صورتت را نگاه کنم دستان خواب مارا ازهم جداکرد،ازخواب که پریدم چشمم به دفترخاطراتم افتاد یک کسی در صفحه جدیدش نوشته بود اویِ تو به خانه می آیدغم مخور،میدانم که پیشم امدی ووقتی خواب بود یک دل سیر بهم نگاه کرده بودی وبعدرفتی ،مطمئنم خودت امده بودی چون اولین غنچه گل شمعدانی به جهان چشم گشود،می آیی به تمامی این زندگی جان میدهی ومیروی وهمه چیز را زنده وسرشار از زیستن میکنی اما نوبت به من که میشود فرصتت تمام میشود من هم زیر جمله ات در دفترخاطراتم مینویسم اویِ من بازآی که اندک جانی مانده#محدثه


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مطالب درهم فی سدر مخضود Robert Sean Nathan تیلدا رایانه Jennifer کلینیک کاشت مو دبیران Amy