من دیدم،یک جوانه ی سبز رنگ برسرشاخه های درختان حیاط،مدتهابودن زیرمصیبت وسختی وسرما خفته بودند،من دیدم یک اشتیاق برای ماندن و هزاران بار سرود بهارراخواندن،من دیدم جوانه ای رو که صبح به من لبخند زد و ذرات شادی را به جان وروحم تزریق کرد،من دیدم یک روح پرقدرت و پرانرژی را در جوانه ی سبزرنگی که بعد ازاین همه مشقت هنوز زنده بودومیخندید،من دیدم ابرسیاهی که در اسمان ازشوق همین جوانه گریست،من دیدم پروانه ی کوچکی رو که پر غرور گرداگرد این جوانه میرقصد واوازسرمیدهد،من دیدم حون کوچکی رو که قصدکرده بود از درخت بالا برود وجوانه رو دیدار کند،من قطرات شبنمی رو که عاشقانه تن این جوانه رونوازش میکردند،من دیدم ،من لابه لای این همه اتفاق،لبخندخدارادیدم
+عنوان از شعری از حامد نیازی
درباره این سایت